داستانهای کوتاه

ساخت وبلاگ
 مردی از آلمان شرقی به سیبری فرستاده شد تا آن جا کار کند. این مرد می‌دانست که نامه‌هایش را سانسورچی‌‌ها می‌خوانند. به همین خاطر قراری با دوستانش گذاشت. گفت که اگر نامه‌ای که از من می گیرید به جوهر آبی نوشته شده باشد یعنی آن چه که من در نامه نوشته‌ام درست است. اگر با جوهر قرمز نوشته باشم نادرست.بعد از یک ماه، دوستانش اولین نامه را از طرف وی دریافت کردند. همه متن با جوهر آبی نوشته شده بود. البته در متن نامه آمده بود: "همه چیز این جا عالی است. مغازه‌ها پر از غذاهای خوشمزه است. سینماها فیلم‌های خوب غربی پخش می‌کند. آپارتمان‌ها بزرگ و مجلل است. اما تنها چیزی که این جا نمی‌توان خرید، جوهر قرمز است."+ نوشته شده توسط alishsky در و ساعت | داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 267 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 6:49

درباره وبلاگ

این وبلاگ شامل داستانهای کوتاه و جذاب است که وقت کمی از شما گرفته و لذتی چند برابر به شما تقدیم میکند
به جرات نمیتوان گفت حتی یکی از داستانهای موجود در این وبلاگ جالب نبوده است

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 190 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 22:34

وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می رفت، پر شد، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟وی گفت من با خودم 10000 یورو دارم که بیش از مقدار مجاز برای خارجی است.مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفشان کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفشان حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم.همین کار را کردند.در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوی مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند. نوبت مرد انگلیسی شد. مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت سرکار! این خانم ده هزار با خودش دارد. نصفش را داده به من تا رد کنم. نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش. من به وطنم خیانت نمی کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم.زن را دوباره بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن دوستی سخن گفت و اینکه چقدر یک قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می زند. و از مرد انگلیسی تقدیر کرد. قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت.زن فرانسوی بعد از دو روز دید مرد انگلیسی جلوی منزلش است. با عصبانیت گفت آدم پر رو چی می خواهی از جان من؟انگلیسی پاکتی حاوی 15000 یورو به وی داد و گفت این پول شما و این هم جایزه شما!تعجب نکنید. من می خواستم حواس آنها از کیف من که حاوی 3 میلیون یورو پول بود پرت شود! مجبور شدم همچین حیله ای به کار ببرم!+ داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 156 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 22:34

حاج ناصر در بیمارستان بستری بود۱۵ نفر از اهالی محل تصمیم داشتند به عیادتش بروند پس همگی یک مینی بوس دربست گرفته و با راننده توافق کردند که نفری ۵ تومان بدهندراننده گفت : یک نفر دیگه هم بیارید که صندلیها تکمیل بشناهالی محل پاسخ دادن که : دیگه کسی نیست فقط ماییم.....  و تا خواستند حرکت کنند که از دور یک نفر دوان دوان به مینی بوس نزدیک شدراننده گفت : آها یک نفر آخر هم جور شد اهالی گفتند:  ولش کن این مش جعفر آدم نحسیه و اگه با ما بیاد حتما نحسیش مارو میگیره و یک اتفاقی میفتهراننده گفت : نه من به این خرافات اعتقاد ندارم   ، مهم صندلیهاست که  تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیادخلاصه ایستاد و مش جعفر به مینی بوس رسید و تا در مینی بوس رو باز کرد گفت : پیاده شید حاج ناصر مرخص شد نمیخاد برید بیمارستان !!+ نوشته شده توسط alishsky در و ساعت | داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 171 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 22:34